این روزها

۲ ماهی که برمن گذشت پر از سختی ها و سادگی ها بود.بخش قلب با همه کشیکهای کمر

 شکنش دوست داشتنی بود . برایم توی برف اونهم ساعت ۳ نیمه شب دویدن کار عادی شده بود

۲روزی که رهبر امده بود  و مردم نمیدونم واسه چی خودشون را خفه میکردن که در عرض چند

دقیقهای تختهای اورژانس پر از مریض شد فقط از بین حرفهاشون متوجه شدم این مردم

 رنجکشیده و بدبخت همیشه دنبال یه ناجی میگردن !دلم برای این مردم که زیر پای سیاست له

شده بودند میسوخت.ولی از همه بدتر مرگ یه خانم د۴۶ ساله که با رضایت خودش رفت و بعد با

اسیستول برگشت خیلی عذاب اور بود.باید بیشتر به اون اصرار میکردم که بمونه ولی اون بخاطر

اینکه عاشورا میخواست بره عزاداری قبول نکرد .این مردم با سنت اغشته شدن ولی چرا من اصرار

نکردم شاید دلیلش این بود که خیلی خسته بودم.....نمیدونم.......توجیه پذیر نیست....نگاه بچه

هاش هنوز عذابم میده.

و حالا بخش چشم یک استراحت خیلی خوب.ولی این روزها هم به پوچی رسیده ام.مدتی بود

که از سنگینی وخستگی جسمی نمیشد به این روح سرگردون فکر کنم ولی حالا انگار قد علم

 کرده و کلی هم اعتراض داره و من شرمنده که نادیدهاش گرفتم این روزها دوباره رویا هایم پرواز

می کننند و من اینجا احساس پوچی. حرفهای زیادی دارد این روح .گاه بسیار ایده الیست میشود

 و گاه بهانه یک لحظه حافظ خواندن میکند .این روزها  دوباره به یاد گذشته کتاب زن بودن را برای

۴ بار میخوانم که هنوز خاطره رفتنت عذابم میدهد... هنوز هم میدانم هیچ کس مثل تو نیست....