تو

 

و عقایدم انقدر در هم تابید

و گره خورد کور کورانه

که کلاف عقده های ندیدنت شد

تار و پود زندگیم را میشکافم

سر نخ ایمانم گم شده است

تورا نمی یابم............

 

برزخ

 

میان زمین و اسمان مانده ام

نه دلم زمینی میشود که هوای پرواز نکند

و نه دستهایم اسمانی که دعایی بکند

میان برزخ خویش مانده ام

عشق قوها

 

باور اینکه داستان قشنگ قوها خیلی وقت تموم شده سخته

این روزها دوست داشتن یا به منطق گره میخورد یا به سرخی جامی شبانه.دنیایی که دوست داشتنش

.عشقش فقط به فلسفه بافی میپیوندد .یا به اسارت تو. یا به سرخی جامی.

چاره ما که در این دنیای وحشت زده که با سرعت نور در حال تغییر چیه؟

یا باید خیلی منطقی و خشک به عشق جواب سر بالا بدهیم .یا به دروغ لذت ببریم یا اینکه باور کنیم فقط یک سراب است.

پس داستان عاشقانه قوها کجاست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟