-
از تو
سهشنبه 13 اسفندماه سال 1387 19:12
از تو به من عزیزت هزار اسفند هم که بگذرد رسم الخط یادگاریت چون دانه های اسفند در دلم غوغایی میکند
-
شهر دانشجویی
جمعه 18 بهمنماه سال 1387 16:38
رفته بودم به خاطراتم سری بزنم.چقدر عوض شده بود شهر .یه چیزی تو همون مایه های ۳۰۰ سال خواب اصحاب کهف بود.ساختمان اموزش قلب که کامل شده بود.میدان بیمارستان هم را ساخته بودن.خلاصه با کلی تغییر دیگه.اثار فرهنگی هم دیده میشد<ویدئوکلوپ زده بودن تو بیمارستان.مرنینگ هم چای وکیک میدادن.دیگه یه نسل جدید میرسن.۴ماه پیش از این...
-
پرواز
جمعه 4 بهمنماه سال 1387 00:01
من اینجا بس دلم تنگ است هر سازی که می بینم بد آهنگ است بیا ره توشه برداریم قدم در راه بی برگشت بگذاریم ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است.....
-
امید
پنجشنبه 3 بهمنماه سال 1387 23:53
زخم قدیمی دلت خوب می دونم که از چیه قشنگ من گریه نکن این شب بد ؛ رفتنیه.....
-
عدالت
پنجشنبه 3 بهمنماه سال 1387 13:10
نیم ساعتی که من اونجا بودم حتی یه بار هم سرش را بلند نکرد اقای دکتر... با خودم گفتم خوب شد نصیحت مامان را که گفته بود مو هام را کامل بپوشونم گوش نکردم.چون حاجا قا خوب بلد بود جانماز اب بکشه...مدام از اینکه ما قانون مداریم. ومن چه سختیها کشیدم و...من میگفتم من حق خودم میخوام...اون باز به چیز دیگه میگفت.گفتم وقتی امتیاز...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 25 دیماه سال 1387 19:07
یادداشت 2:این ماره مونس وهمدم همه تنهایی های کلئوپاترا بود.وقتی دید داره اسیر میشه.کشورش اشغال میشه ننگ رانپذیرفت وهمون ماره را از قفس باز کرد که نیشش بزنه.هان پس خیلی مغرور بود...
-
کلئوپاترا
چهارشنبه 25 دیماه سال 1387 11:10
می دونی اخر کلئوپاترا زنی با ظاهری مظلوم ولی ظالم با یک مار خود کشی کرد. این بود پایان قصه ... یادداشت:این جواب یکی بود که پایان داستان را ازم خواست .ربطی به خودکشی من نداره..اخه مگه من ملکه مصرم......عجب هر کسی ازظن خود شد یار من
-
پزشکی ساده
یکشنبه 22 دیماه سال 1387 18:19
یادم میاد زمانی که کنکوری بودم دچار سرما خوردگی شدیدی شدم واسه اینکه وقتم خیلی ارزش داشت به نزدبکترین مطب پزشکی که نزیدیک خونه بود با مامان رفتم.مریضی نداشت ..یه خانم دکتر جوانی بودکه فکد کیکنم تازه طرحش تموم شده بود...شرح حالی گرفت وبعد هم نبض منو گرفت و گفت:استرس داری؟ توضیح دادم که اره کنکور دارم.مامان هم اضافه کرد...
-
برای غزه
جمعه 13 دیماه سال 1387 12:35
برای تومینویسم برای سرزمین داده ی در بند شده ات برای غزه رویایی در غزو شده ات برای زیتون چشمهای در خون نشسته ات برای اولین لبخند کودکت که نیمه رهاشده مزه گس خون راچشید برای تو مینویسم برای تو که در قرن قانون جذب وحظ از ترس کرکسان روزگار خواب تلخ هم نمی بینی برای انسانیت مینویسم که زیر چکمه های لجوج جانیان جان میبازد...
-
پرواز
پنجشنبه 12 دیماه سال 1387 22:12
شنبه 14 دی ماه کمیته طرح برگزار میشود.دعا کنین طرح یه جای خوب همین نزدیکیها.کنار خونه مون باشه گفته باشم که اگه یه منطقه3/5 رفتم خودم خواستم نه این که مجبور شدم!!!!!!!!!! این زنجیرهای که به نام احساس بر پایم بسته اند را باز میکنم این گرهها به دست باز میشود.دندان نمیخواهدکه .....خیانت هم نمیطلبد....اینقدر زمین گیر نشده...
-
چشمهایم
یکشنبه 8 دیماه سال 1387 10:24
مراقبش هستم چشم های تیله ایم بازیچه نگاه کودکانه ای نمیشود رنگ هر لباسی را به خود میگیرد رنگ هر ادمی را نه
-
چه میکنه این عشق
شنبه 7 دیماه سال 1387 20:47
امروز یه صد تا اس ام اس داشتم مبنی بر ازدواج دو تا از بچه های بیمارستان .یه رزیدنت قلب با یه اینترن .منتها اقای دکتر اینترن و۹ سال از خانم دکتر کوچکتره...بابا عجب ازدواج خارجیی این پسرها عجب اعتماد به نفسهایی پیدا کردن البته ما روشنفکریم اصلا تعجب نکردیم.اصل تفاهمه ولی چه میکنه این عشق
-
من
سهشنبه 3 دیماه سال 1387 20:10
از تفریح وکلاس زبان و شنا والافی وخانم خونه بودن خسته شدم ودیگه میخواهم برم طرح.میخوام وارد اجتماع بشم...یه دکتر باوجدان....خلاصه انگیزه دار شدیم یه موقع فکر نکنین از بیکاریه وسریعتر یه فکری برای رزیدنتی باید کرد.این روزها که همه بشت سر بزشک خانواده بد میگن.میمونه اور انس ودرمانگاه واینها.به هر حال این به چیزیه که...
-
منم دلم تنگ شده
سهشنبه 3 دیماه سال 1387 20:07
دیروز یه اس ام اس داشتم که :یه خلاصه برونده دیدم که امضای تو را داشت.دلم واستون تنگ شده: این اس ام اس دلمو تنگ کرد واسه همه بچه هاواسه کشیک واسه بیمارستان. واسه معصومه.اتوسا کبری.دلم تنگ شد برای تو که به من میگفتی بینظیر بوتو اخه فکر میکردی سرت کلاه گذاشتم سرچند ساعت کشیک..دلم تنگ شد واسه دعواهامون.....برای فاطمه هم...
-
یلدا
شنبه 30 آذرماه سال 1387 20:15
پارسال شب یلدا همه بچه هایی که کشیک بودیم در بخش اطفال یه جشن مفصل گرفتیم یادش به خیر بعضی چیزها تکرارشدنی نیست
-
دل
دوشنبه 18 آذرماه سال 1387 18:37
بعضی اوقات اشیا بار عاطفی زیادی دارن.مثل یه جعبه قدیمی که بع از مدتها با میکنی
-
بین من وتو
دوشنبه 18 آذرماه سال 1387 16:03
بعضی چیزها هست که فقط بین من و تو مونده اره فکر می کنم خیلی ازت دور شدم.حواسم نیست.فراموشکردم خیلی چیزها را .دیشب خواب عجیبی دیدم.تا مدتی بهت زده بودم.تنها چیزی که یا دم میاد اینه هی میاد وهی میره: فبای الائ ربکما تکذبان خدایا دست من ودامن سرو
-
طرح
شنبه 16 آذرماه سال 1387 16:00
به قول یکی از همکاران اسمش طرحه ذاتش گذره....ولی اولش میخوای بگی گیر نده بعد کمکم حول برت میداره که نکته دیر بشه یاد رزیدنتی میافتی وخلاصه میبینی نه اون جوری هم که دوست داری نمیشه خوش بود واسه همین بود که تصمیم گرفتم برم یکی از این مناطق سه پنجم را یه بذبسی بکنم واسه همین عازم جنوب شدم یر فرودگاه همه عربی حرف میزدن و...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 14 آذرماه سال 1387 18:21
سوم ابان 87 قشنگترین روز زندگی ام بود .روزی که خواهر زاده عزیزم به دنیا امد. 2 روز بعد از دفاع من مانی عزیزم به دنیا امد ومثه اینکه زود تر از من اجازه فارغ التحصیلی را از خدا گرفت. اونفدر قشنگی و لطیفی مثه اینکه از دنیای فرشته ها امدی.وقتی خوابی و میخندی نمی دونم خواب کدوم فرشته را میبینی .شایدم داری رویای شیر خوردنت...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 23 مهرماه سال 1387 19:36
زیر نور مهتاب. کوهای خاکستری دورنمای ان سوتر از بیمارستان... و نروشنای مکرر چراغهایی که در ان خیابان تاریک نشانگر بیمارستان ماست.. نگهبان در که هنوز اشنایم وفکر اینکه یه روز فراموش میشوم مرا میشکند.. یک پیچ ساده .و اتومبیل هایی که زمانی برایمان مفهومی داشت و صدای پیجی که من نیستم دگر دلم میگیرد یک بغضی است که نمیشکند...
-
زیر نور مهتاب
سهشنبه 23 مهرماه سال 1387 19:21
زیر نور مهتاب
-
انتقام
دوشنبه 11 شهریورماه سال 1387 09:55
انتقام دلتنگیهایم طعم تلخی داشت وتو هزار بار مرا بالا اوردی ونفهمیدی که من زهر نبودنت را چشیدم و هی خمارتر شدم
-
فارغ التحصیلی
یکشنبه 10 شهریورماه سال 1387 16:48
جشن فارغ التحصیلی به خوبی برگزار شد. هر چند بعد از اون خیلی تحت تاثیر بودم به این ۷ سال که فکر میکنم دگرگون میشم چرا اینجوری گذشت. چه جوریشا نمیدونم ولی چرا......... عکسها را به زودی میذارم.. گاهی اوقات حتی اینجا جایی برای حرف زدنهایم واعترافاتم نیست... امروز یه پیر مردی جلوی در بیمارستان ازم خواست جواب پاتولوژی که...
-
غر
سهشنبه 5 شهریورماه سال 1387 11:50
خیلی وقت بود که غر نزده بودم ولی حال باید غر بزنم به شدت اول اینکه بخش زنان تاثیر بدی داره این روزها به این فک میکنم که چرا بین کارهای خدا تناسب وجود نداره .زن با اون همه ظرافتی کهداره باید باردار بشه و چه دردهایی بکشه و بعد هم تمام حق و حقوق به پدر میرسه.خیلی چیزهای اتاق زایمان برام قابل قبول نیست مشاور اماری که در...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 24 مردادماه سال 1387 15:44
این روزها همه دارند میرن خونه جز من.... حوصله کشیک زنان ندارمممممممممممممممممم
-
تولدم
یکشنبه 13 مردادماه سال 1387 10:54
و اینگونه میمانم به خاطر عطای نازنینش و باز باید امید بودن را شکر نهاد امروز دوباره هستم
-
خدای مهربانم
شنبه 12 مردادماه سال 1387 14:07
من دارم میبینم اون دورها سو سو میزندولی خاموش نمی شود.شاید بی راهه رفته ام ولی هرگز فراموشت نکردم.چرا بیتوجه شدم .سر به هوا شدم و گاه هم رنجیدم وفکر کردم فقط مرا افریدیو بعد یادت رفت که باید برایم خدایی کنی.میدانم کفر میگویم ولی باور کن فکر میکردم که از افریدنم از ان همه نعمتها که دادی پشیمانی. اخر من هر چه دعا میکردم...
-
واقعیت
شنبه 12 مردادماه سال 1387 13:34
امروز به یه موضوع خیلی مهمی پی بردم........... خیلی خوشحالم خیلی خیلی .که خدا با من بود ومن یه اشتباه بزرگی که قرار بود همین موقع ها بکنم نکردم چه حس خوبیه وقتی بفهمی تصمیمی که در گذشته گرفتی و اون هم با تردید .حالا بفهمی چقدر درست بوده خدایادوست دارم.بازهم با من باش
-
خواب
دوشنبه 7 مردادماه سال 1387 11:00
و خواب میبینم خواب تولدت .... خواب حلول تو در وجودم.... درد تولدت شیرین است وهی من عاشقانه درد بودنت را می بلعم و راست میگویم باور کن که دیدمت وتو که با مهربانی چشمهایت نوازشم میکردی دور میشوی .. صبر کن... من دیگر طاقت نبودنت را ندارم مرا بیهوش کنید .... خواب تو را میخواهم
-
او
پنجشنبه 27 تیرماه سال 1387 10:58
و مثل این همه نبود و مثل اعترافش پاک ومعصوم بود از این همه میگذشت.... میگذشت نه اینکه نبیند که چون در همه وجدانش جایی برای سیاهی نداشت بود .ولی مثل این همه نبود